بعد از مدت ها سلام!
راستش چندین بار تا نوشتن چیزی آمدم ولی خب… چیزی برای گفتن نبود.. البته، خب، صحبت که بود، ولی نه آنچه نوشتنی باشد.
به شدت ایام پیچیده و سختی رو میگذرونم. ایامی که باید با حقایق زشت زندگی روبهرو بشی و تمام سیاهی را یکباره سر بکشی…
مهم ترین اتفاق این بود که بله، الان که مینویسم به طور کامل و رسمی فوتوپسین رو شاتداون کردیم و از جگرم خون میچکد… فوتوپسین که مثل جانپیچ های رمان جیکیرولینگ قسمتی از وجودم رو توش جا گذاشتم… چیزی که جواب بسیاری از سوالات بود…
علی ای حال، اون رفته، فعلا متوقف شده و واقعا نمیدونم باز زنده بشود یا خیر.
شاید بهتر باشه به این فکر کنیم که حقیقت اینه که به آرزوهامون نمیرسیم، یا اگر خودتان را گول بزنید، آنجور که فکر میکردیم، به آنها نمیرسیم.
میتونم ساعت ها و پاراگراف های زیادی بنویسم… ولی خب… آن خشت بود که پر توان زد. فوتوپسین رفته و من رمقی برای هیچ چیز ندارم، نه نصیحت نه توصیه و نه حتا همدردی. حقیقت همینه که رفیق و همکارم گفت.
…خب، چرا نمیتونیم انجامش بدیم؟ چون کار سختیه!
شاید هم توصیه درست همین باشه که خودش گفت، برای چند صباحی دست بردار… استراحت کن…
هر روز حس میکنم بهترین کار همینه. شاید سه سال، شاید همیشه.
ای گنجشک یاور ابراهیم،بدان، من هم جنگیدم، اما نشد…
ابراهیم داستان ما در آتش سوخت!
شاید این گلستان به وقت دگر بروید…
رضاً برضائک، انشالله
بیستم تیر ماه هزار و چهارصد هجری شمسی
گنجشک ابراهیم فقط به وظیفه اش عمل کرد… نتیجه مهم نبود که ابراهیم بسوزد یا بماند …
علمه بحالی حسبی المقالی
👍