احساس کسی رو دارم که زیر یک کوه آوار مدفون شده باشه؛ پر از خواسته ها، احساسات، افکار، کار ها و پروژه های فروخورده و نیمه کاره، موج خروشانی که تو نوک کوه مونده و یا هیچوقت جاری نشده یا وسط راه خورده به سد… پر از انرژی… پر از وزن… سال ها با من بوده؛ خسته و فرسوده م کرده.
اگر یک درصد ازین افکار کلیشه ای چندتا هندوانه رو نمیشه با هم برداشت یا با برنامه ریزی و فلان… دارید، بدونید که سکوت کنید؛ لاقل برای من سکوت کنید. من مثال ناقض افکار خراب جامعه ام هستم؛ من آوازِ سکوتم؛ خسته از شنیده نشدن. صدای میرائی که خیلی بیش از مسیر مسئولیتش رو پیموده، شنیده نشده، شناخته نشده، به رسمیت شناخته نشده و حالا از تکاپو افتاده.
اشتباه شما اینه که فکر میکنید اگر یک شمع رو خاموش کنید، شمع دیگر بهتر میسوزد. شما فکر میکنید نباید تمام چراغ های چلچراغ باهم بسوزد، حتا اگر عمر چلچراغ کوتاه باشد.
من سال ها تلاش کردم، جنگیدم، با دشمنی که نمیشناختم، با فرماندهی که خود در آینه فرمانده دشمن بود. من سالها از ناتوانی گریختم، به کمک همان ناتوانی.
در یکسال هم درس خواندم، هم المپیاد قبول شدم و هم مقام خوارزمی بردم. هیچکدام فایده نداشت، کافی نبود. بدرد نمیخورد؛ بدرد این جامعه کله پوک بی درک. نه خوارزمی به نهایت رسید، نه المپیاد و نه نمره نهایی. این نودونهها هیچ وقت برای چشم های سه رقمی کافی نیست… چرا؟ من کم کاری کرده بودم؟ انرژی را نباید تقسیم میکردم؟ اصلا اینطور نبود و نیست. من میتوانستم در یکی همان مقام را بگیرم، یا در هر سه. مثل شمع های چلچراغ هرکدام یگانه میسوزد؛ کم یا زیاد، هر کدام یگانه میسوزد.
دانشگاه؟ گرفتنِ مدرک کارشانسی در آن زندان انفاس، دایر کردن انجمن و نشر و نشست، کار، کار و کار.
یکسال گذشته که ورای تصور ذهن های عادی ست… درس سنگین دانشگاه مدرس، پروژه ارشد، کوریدور زیستکارآفرینی مدرس، کار زیست شناسی میکروگراف، ابر پروژه لاوازیه، پروژه ۸ساله فوتوپسین، چوگان و درد و درمانِ جانم: سلوشنر.
به اندازه تک تک کلمات و حتی حروف بالا کار نیمه تمام و ادامه دار دارم. هیچ خواستهای بیشتر از به نتیجه رساندن کار ها ندارم. ولی… نمیتوانم!
همین نمیتوانم شده بلای جانم. مگر من چند نفر هستم؟ مگر چند سال سن دارم؟ مگر چند سال از سنم مانده؟ چرا اینقدر زنجیر های بی رحمانه به جانم زده اید؟ انتظارات احمقانه اجتماعی/فرهنگی/قانونی زیستن در این زمانه جفاکار. نه یارای ایستادگی در مقابلش را دارم… نه توان کشیدن این وزنههای سنگین را.
دفن شده ام، زیر کوهی از آوار.
در زمان و مکان مناسبی نیستم عزیز، نیستم. عمر چلچراغ محدود است و شمع ها خفه میسوزند…
فردا که محققان هر فن طلبند
حسن عمل از شیخ و برهمن طلبند
از آنچه درودهای جویی نستانند
از آنچه نکشتهای به خرمن طلبند
-شیخ بهایی
ولی مهم نیست عزیز، مهم نیست…
Gatsby believed in the green light, the orgastic future that year by year recedes before us. It eluded us then, but that’s no matter—tomorrow we will run faster, stretch out our arms farther. . . . And then one fine morning–
So we beat on, boats against the current, borne back ceaselessly into the past
-Fitzgerald
آره عزیز، من ادامه میدم، چون نمیتونم ادامه ندم، این نشونه توانم نیست، اتفاقا نشونه ی ناتوانیم در دست کشیدن از رویای بزرگه؛ نمیتونم تصور کنم اتفاق نمیوفته. نه، نمیتونم. مجبورم ادامه بدم، ولی این رو بدون، هزینه ی گزافی رو دارم پرداخت میکنم؛ خیلی گزاف…
یکی از این شب های پر اضطراب بهار ۲۰ خرداد ۱۴۰۰