هیچکس داستانی که یه ایده طی کرده تا به ذهن شما برسه رو نمیدونه؛ چیزی که از تجارب کودکی شما شروع شده، توی ریزه کاریای یه نویسنده فیلم یا آهنگ روح گرفته، با رفتار دیگران رنگ شده، با حس نیاز یه مشکل عجین شده و با یه جرقه توی ذهن شما فوران کرده.
ایده شما تا وقتی قشنگه که توی ذهن شماست.
مثل یه گدازه مذاب و پر از نور که اگه نظر بقیه رو بخواید، آب سرد ذهنیشون رو میریزن روش و اون جریان سیال و پرنور ایده شما رو خاموش میکنن. اونا آدمای بدی هستن؟ اصلا! اونا فقط چون جریان رو نمیدونن، اون ناحیه فکری از ذهنشون همیشه ساکت و بی تلاطم بوده، یه اقیانوسی سوت و کور. البته هرکسی جزایر و آتشفاشان های ذهنی خودش رو داره. این تقصیر شماست که دارید یه پالس کم جون رو از ناحیهای مختصاتی نامعلوم براش میفرستید و طبیعیه که گیرنده هم اونو پارازیت شناسایی میکنه… .
راه حل؟ یا از کسایی که تو اون مختصات پایگاه فکری دارن نظر بخواید- که هیچ وقت هم خیلی مطابق مختصات شما نخواهد بود، یا جزیره ی مذاب فکریتون رو مسکوت نگه دارید تا انقدر بزرگ و نورانی بشه که بشه با چشم بسته هم نگاهش کرد.
گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد
اینطور!