این نقاشی یادگار و داستانِ یک روز خوبه. وقتی تو شرکت ویراتک بودم و با دوستم در مورد بعضی کارا بحث مفیدی داشتیم. اونجا یه مثال زدم که ما ایدههامون خیلی کوچیکن برای بهرهبرداری ولی بازم جواب میدن. انگار کالسکه رو ببندی به خرگوش! و اون هم واقعا بکِشدش!
دقیقا بعد از دو سوال امروز به این نتیجه رسیدم که داستان برعکسه… البته اون حرف قبلی سر جاشه، ولی این مثال بیشتر مارو نشون میده که داریم ایدههامون رو میکشیم. ما اون خرگوشه هستیم و اون کالسکه سنگین ایدهها و پروژهها!
واقعا وقتی میبینم بدون هیچ چیز و با دست خالی دارم این همه کارو جلو میبرم… و بعد بار روانی جمع کردن داستان… بعد انتظارات… یکم دلم به خرگوشه میسوزه!
شاید اگر خرگوشه این بند و زنجیر رو رها کنه و مثل بچهی آدم زندگیشو کنه آخرش خیلی هم پشیمون نشه! نمیدونم…
البته که من صاد هستم، پا پس کشیدن تو مرامم نیست. قصد ندارم کاری رو بخوابونم، الانم میدونم هرجایی که زنجیر تحمل نکنه و پاره بشه، من چیزی است دست ندادم و فقط خستگیش میمونه به تنم که، میارزه. ولی خب، فکره دیگه…
امیدوارم کاری که برای رسمی شدن CG شروع شد، نتیجش عاقبت بخیری باشه!
خیر است!
10 دی 1399
2020 Dec 30